زندگینامه عین القضات همدانی
آتش بــزنم بســـوزم این مذهب و کــــیش
عشقــت بنــهم بجــای مذهب در پــــــیش
تا کی دارم عشــق نهـــان در دل خویــش
مقصود ِ رهم تویی، نه دینست و نه کیش
عین القضات، ابوالمعالی،
عبدالله پسر محمد، پسر علی میانجی همدانیست. او نزدیک به ۹ سده پیش،
نوجوانی خود را در خراسان، نزد فیلسوف و دانشمند بزرگ، عمر خیام نیشابوری و
استادانی چون محمد حِمَویه گذرانید و آموزش دید. احمد غزالی ازعارفان
بزرگ و همراستای فکری ابن سینا، عین القضات را قرة العین(نور دیده) نام
نهاد. وی با تردید به یقین های دیگران می نگریست و پریشان و حیران وادی
جستجوها بود:
آن کس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو نرفته جمله حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
در کتاب تمهیدات داستانی را از بایزید روایت می کند:
مگر که این نشنیده ای که بایزید بسطامی می آمد و شخصی را دید گفت : کجا میروی گفت : الی بیت الله تعالی بایزید گفت : چند درم داری ؟ گفت : هفت درم دارم گفت : بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی چه می شنوی کعبه نور اول ما خلق الله تعالی نوری در قالب بایزید بود زیارت کعبه حاصل آمد
وی انسانی آزاده است و گویا از پس هزار سال به امروز ما می نگرد و می نویسد:
«هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و
بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است
از نانبشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و
نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود، و چیزها نویسم بی خود
که چون وا خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست می ترسم و جای ترس
است از مکر سرنوشت...حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که می نویسم
راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم
طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون
در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه
خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال
عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید،
اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر
وانگویم هم نشاید، و اگر خاموش شوم هم نشاید!»
عین القضات اندیشمند و روشنگری ست آزادیخواه. می نویسد:
آزادی را به انسان بسته اند، چنان که حرارت را به آتش.
در نوجوانی به فراگیری دروس دینی روی آورد. هم زمان با فراگیری دانش زمانه ی خود، به کنکاش و بررسی ادیان پرداخت و در روند جستجوگریهای خویش، باورهای ایمانی خویش را مورد تجدید نظر قرار داد. آنگاه با تابیدن نور دانش و جستجو، در ده سالهی پایان عمر کوتاه خویش، به این بلندای اندیشه رسیدکه ، برهانهای برآمده از خرد را به جای پیش انگاره های مذهبی بنشاند و آفریده شدن جهان، واجب الوجود،رستاخیز و بهشت و دوزخ و... را مردود شمارد. او تبلیغات مذهب را دام وفریب مینامد و حتا دیدگاه استاد خویش احمد غزالی را ناپذیرفتنی میشمارد.
مهراب جهان، جمال رخساره ی ماست
سلطان جهان این دل بیچاره ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین
در گوشه ی دیده های خون باره ی ماست
عینالقضات ، در سن ۲۴ سالگی، مشهورترین کتاب فلسفی خویش “ زُبدَة الحقایق”(زبده) را به نگارش در آورد. گرچه سلطه ی فقها و متعصبان زبان می برید و گلو می درید اما او با شهامت می نوشت:
کجاست محرم رازی که یک زمان ....دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید.
عین
القضات، بیش از شش سده پیش از دکارت و کانت، به فسلفه ی قائم به ذات
بودن اشیاء یا به مفهوم شیی در خود پی برد. دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۶) برآن بود که
پاره ای از شناخت ها از راه عقل به دست میآیند. وی بر آن بود که «هیچ
چیزی را بی آنکه آشکار و مشخص به حس، درک نکرده ایم، نمی توانیم بپذیریم».
عین القضات، در بیان شناخت پذیری «چیزها» گامی فراتر از دکارت و کانت
برداشت. اندیشه های فلسفی- علمی عین القضات در بارهی مفاهیم علم، شناخت،
عقل و بصیرت، نشانهی چیرگی و دیدگاه های خردمندانهی این عارف است. به دید
عین القضات: عقل، عالی ترین و کامل ترین نماد و فرآورده ی پیچیده ترین و
کامل ترین ماده روی زمین،(مغز) سرچشمه شناخت است. عقل به بیان
پارامندیس(۵۱۵-۴۴۰ پیش از میلاد) تنها داوری است که حقیقت را تشخیص می دهد.
به بیان عین القضات «هرچه که بتوان معنای آن را به عبارتی درست و مطابق
آن، تعبیر نمود، علم نام دارد.و معرفت (شناخت) به آن معناست که «هرگز
تعبیری از آن متصور نشود، مگر به الفاظ متشابه».
عین القضات در مهمترین
کتاب فلسفی خویش، «تمهیدات»، « معاد» یکی از مهمترین ارکان دین اسلام را
غیرعقلانی و مردود می شمرد. عین القضا ت، در این کتاب آشکارترین دیدگاه
های «انسان خدایی» ، «وحدت وجودی» و الحادی خویش را بی پروا بیان می دارد.
آموزش های او در این کتاب، جوانه های زندگی پرفروغ و زیبندهی یک فیلسوف
جوان در آستانه شکوفایی را بازتاب میدهد .عین القضات بی باک و خردمندانه،
دیدگاه های روشنگرانهی خویش را همه جا تبلیغ می کند و به بیداری جامعه ی
خویش میکوشد. او دشمن نادانی و خرافات ست.
او شاعری طرفه است.گاه آتش از شعرش زبانه می کشد و گاه، از آن، باران می بارد. در باب شعر می گوید:
حقیقت شعر
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان!
آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود.
اما هر که نگه کندصورت خودتواند در آن دیدن.
همچنین می دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست!
اما هرکسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:
شعر را معنی آن است که قایلش(گوینده)خواست و دیگران معنی دیگروضع می کنند از خود
این همچنان است که می گوید:
صورت آینه صورت صیقلی است که اول آن صورت نموده!
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگردر شرح آن آویزم از مقصود باز مانم.
در عشق نشان عقل باختن است
از کون ومکان هر دو بپرداختن است
گه کافرو گاه مومن بودن
با این دو مقام تا ابد ساختن است.
حکومت دینی، به همراه شریعتمداران،
سخت بیمناک می شوند. دستور بازداشت وی از سوی خلیفهی بغداد و فقیهان داده
می شود. عین القضات دستگیرو به زندان بغداد روانه می گردد. در سن سی و سه
سالگی در زندان، کتاب «شکوی الغرایب» را به زبان عربی می نویسد. این کتاب
ارزنده را دفاعیه عین القضات می شمارند.
زندان و زنجیر و اشتیاق و غربت و دوری معشوق البته بسیار سخت است.
اما،
همه این شکنجه ها را می پذیرد و تن به تسلیم نمی سپارد. سرانجام در سن سی
وسه سالگی در « شب هفتم جمادی الآخر سال ۵۲۵ هجری» ۱۱۳۰ میلادی، کشتناش
را فتوا میدهند. حقیقت بر دار می شود.
آرا و عقاید
عین القضات، بیش از شش سده پیش از دکارت و اسپینوزا و کانت، به فسلفهٔ “ قائم به ذات بودن اشیاء” یا به مفهوم “ شیی در خود” پی برد.
رنه دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۶) برآن بود که پارهای از شناختها از راه عقل به دست میآیند. وی بر آن بود که «هیچ چیزی را بی آنکه آشکار و مشخص به حس، درک نکردهایم، نمیتوانیم بپذیریم». دکارت با پیش نهادن حکم “می اندیشم، پس هستم» برآن است که «موجودی اندیشنده فهمیدن»، “ یقینی شهودی است”، اما او از خویشِ ناکامل خود به باورِ “ وجودی کامل” رسید و این باور را همانند یقینِ “هر که اندیشید، پس هست”، وجود خدا را یقین پنداشت. دکارت “ شکافی عمیق بین هستی اندیشه و هستی ماده”، کشید و تشکیل هستی را از دو گوهر کاملاً مجزا، یعنی اندیشه و ماده دانست. در نخستین سالهای ۱۷ میلادی، دکارت، به این حقیقت که “می اندیشم، پس هستم”، هستهٔ شناخت فلسفی- علمی خویش را در برابر شکاکان بنیان میگذارد و اما “دوآلیسم” روح و جسم نگرش ارسطویی- افلاطونی در دیدگاه او ماندگار میشود. دکارت، جانوران را “حیوان- ماشین” مینامد و کاربرد چنین برداشت فیزیک ابزاری را نیز برای انسان در نظر گرفته و با قوانین مکانیک، توضیح پرداز میشمارد. دکارت، شناخت پذیری ماده را نه از راه حواس(تجربه)، که از راه تعقل (ذهن) و مکاشفه شدنی میداند. با نگرش دکارت، عقل به معنای قدرت درک مفهوم میباشد و صورت کلی چیزها، یعنی درک کلیت را میتواند، اما ذهن از آنجا که بر این کوشش است تا به کمال دست یابد و از آنجا که این فقط ذهن روشن دارای مفهوم کمال در خویش، پس میتواند بهوسیله روش شناختی (متدولوژی) به کمال مطلق دست یابد. به بیان دیگر، شناخت نهایی همان مکاشفهاست. به دید دکارت، مفاهیم کلی در ذهن جای دارند و اندیشهها در بیرون از خود آدمی اند و در بیرون جهان محسوس، موجود. بهیاری مکاشفه، یا کشف شهود- “اشراق” تابش درک بی واسطه به دلیل بی چون وچرا بودگی، آن چنان روشن و بدیهی است که نیازی به استدلال ندارد. همانند خورشید، که نماد حقیقتِ خویش است؛ و به بیان مولوی “آفتاب آمد دلیل آفتاب”. گزارهٔ «انسان هست»، امری آشکار و بدیهی است، این درک بی واسطه به وسیلهٔ خودِ بودن، “هستم میاندیشم” یا “ میاندیشم، پس هستم”، خود به هیچ برهانی نیازش نیست. دکارت، هرچند شناخت را به یاری حواس (تجربه) انکار نمیکند، اما نقش انجامین را به تجربه وا نمیگذارد. “من”، وجود خود را دریافت میکنم، هستی خود را بی واسطه میفهمم، این دریافت نه حسی است نه استدلالی، مکاشفهایست از راه ذهن بی نهایت.
«باروخ اسپینوزا» (۱۶۷۷-۱۶۳۲) نیز به «وحدت وجود» باور داشت و به سبب باورهایش و بیان گزارهٔ «همه چیز در خداست و خدا در همه چیز است» از کلیسا رانده شد. «اسپینوزا» با ردّ دوآلیسم دکارت طبیعت و ماهیت چیزها را به یک گوهر واحد، به هستی یگانه که گاهی خدا و یا طبیعت اش میخواند، جمع میبندد. طبیعت اسپینوزایی، ساختاری است هم از “ماده وهم از اندیشه”. وی “دیدن همه چیز از چشم انداز ابدیت “ شدنی میشمارد زیرا که هدف، دریافت هرچیز با ادراک همه جانبه» است.
ایمانوئل کانت (۱۸۰۴-۱۷۲۴)، نیز همانند عین القضات، “چیزها” را شناخت پذیر میدانست و برآن بود که: در “ادراک ما از جهان هم “حس” و هم “عقل” دخالت دارد. در اینجا “کانت” به بیانی هم “آمپیریست” است و هم “ راسیونالیست”، زیرا که عقل گرایان، پایه شناخت (معرفت) انسان را همه در ذهن میدانند و تجربه گرایان، شناخت جهان را همه زاییدهٔ حواس انسان میشمارتد. کانت، زمان ومکان را «دو صورت شهود» انسان میخواند و برآن است که “درک حسی چیزها در زمان و مکان، ذاتی انسان است». کانت، زمان ومکان را فراسوی انسان نمیداند، بلکه این دو مفهوم را وابسته به حالت آدمی میشمرد. کانت میگفت: «زمان و مکان، حالات حسی ماست، نه صفات جهان فیزیکی.» «هم ذهن با چیزها تطبیق مییابد و هم چیزها در ذهن انطباق پیدا میکنند». [«بین شیی در خود» و «شیی در نظر من”، تمایز است»]، یعنی که شناختِ قطعی چیزها نا ممکن است. به برداشت کانت، دو عنصر اما به شناخت انسان از جهان یاری میرسانند:” احوال خارجی پدیده که از راه حواس(تجربه) یعنی «ماده شناخت» و دیگری احوال درونی(عقلی) خود انسان یعنی«صورت شناخت»، تا علت هر رویدادی را دریابد. در رابطه با اثبات خدا و نفی آن، کانت بر آن بود که عقل و تجربه، هیچ یک مبنای استواری برای اثبات وجود خدا نیستند. کانت، برای حل این بن بست دین، راستای دینی تازهای گشود و گفت «آنجا که پا ی عقل وتجربه میلنگد، تهی گاهی پدید میآید که میتوان آن را با ایمان پُر کرد.» کانت، این باور دینی را وظیفهٔ اخلاقی انسان میشمرد. کانت، مسیحیت را با چشم بستن بر عقل وتجربه، نجات بخشید. ایمانوئل کانت، ایمان به «بقای روح»، ایمان به «وجود خدا»، و ایمان به «اختیار انسان» را «انگارههای عملی«نامید و اخلاق(وجدان فردی) را مفهومی مطلق بخشید. کانت در کشمکش بین عقل و تجربه راهی میان بر مییابد: «دو چیز ذهن مرا به بهت و شگفتی میافکند و هرچه بیشتر و ژرفتر میاندیشم، بر شگفتیام میافزاید: یکی آسمان پر ستارهای که بالای سر ماست و دیگری موازین اخلاقی که در دل ماست.»
با این برداشت است که افلاطون، عین القضات و رنه دکارت را در کنار هم و در آیینهٔ مکاشفه میبینیم. رنه دکارت و کانت و نیز عین القضات، گویی این بیان افلاطون را بازگویی میکنند: «نفس مانند چشم است، چون متوجه چیزی شود که بر آن نور حقیقت و هستی تابد، آن را درک میکند و روشن میگردد، اما چون به دنیای نیم تاریک کون وفساد توجه کند، ازآن فقط وهمی به دست میآورد و درست نمیبیند.» افلاطون دنیای «مُثُل» را دیدن چیزها در پرتو آفتاب مینامد. افلاطون چشم را به نفس (عقل) و خورشید را به مانند سرچشمهٔ نور حقیقت تشبیه میکند. افلاطون تفاوت میان بینش روشن عقل و بینش آشفتهٔ ادراک حسی را به یاری مثال حس بینایی ثابت میکند. این اندیشه به دکارت و کانت و آگنوتسیستهایی همانند “دیوید هیوم” و “جان لاک” که وجود ماده در بیرون از ذهن را میپذیرفتند اما، در برابر شناخت پذیری پدیدههای مادی، “لاادری گری” نگرش میساختند، گسترش مییابد. اما عین القضات، گرچه با بیان همان عشق افلاطون، اما در بیان شناخت پذیری «چیزها» گامی فراتر از دکارت، اسپینوزا و کانت برداشت. کانت، با آنکه وجود ماده را در خارج از ذهن میپذیرد، اما شناخت پذیری ماده را به «ما نمیدانیم” وا میگذارد. عین القضات نزدیک به هزا رسال پیش، هستی را به یاری عقل و دانش، شناخت پذیر میداند. اندیشههای فلسفی- علمی عین القضات در بارهٔ مفاهیم علم، شناخت، عقل و بصیرت، نشانهٔ چیرگی و دیدگاههای خردمندانهٔ این عارف است. به دید عین القضات: عقل، عالی ترین و کامل ترین نماد و فرآوردهٔ پیچیده ترین و کامل ترین ماده روی زمین، (“مغز”) سرچشمه شناخت است. عقل به بیان پارامندیس (۵۱۵-۴۴۰ پیش از میلاد) تنها داوری است که حقیقت را تشخیص میدهد. به بیان عین القضات «هرچه که بتوان معنای آن را به عبارتی درست و مطابق آن، تعبیر نمود، علم نام دارد.” و معرفت (شناخت) به آن معناست که «هرگز تعبیری از آن متصور نشود، مگر به الفاظ متشابه». به بیانی، این تعریفیست از حقیقت یعنی بازتاب واقعیت عینی در ذهن انسان. ” و بصیرت چشم درون انسان است که “هرگاه این چشم باز شود، بدیهیات عالم ازلی را درک خواهی کرد.” این بیان، تاییدی است بر قدیم بودن هستی و اینکه “هست از نیست پدید نیاید”. بیان دکارت، ششصد سال پس ازعین القضات است که وی این آگاهی را مکاشفه نامید. عین القضات بر آن است که چشم عقل مانند پرتو آفتاب و بصیرت، خود خورشید است؛ عقل یا خرد برای شناخت حوزهٔ دنیای مادی موجود در زمان ومکان، عملکرد مییابد و بصیرت، ادراک فراحسی شهود از دیدگاه او در متافیزیک ره میجوید. عینالقضات به مانند یک خردگرا (راسیونالیست) تا آنجا توان پرواز در این وادی دارد که دستاوردهای دانش زمانه و زیستیاش، میدان بازگشایی پیچیدگیها، برداشت و ارزیابی پدیدهها و پرسشها را شدنی میساختند. اما، اندیشه اش گاهی تا آن فراسوی اوج میگیرد که به ماتریالیسم و روش شناختی دیالکتیکی نزدیک میشود، آنگاه که شرایط عینی و علمی زمانه و زندگانی اش، تبیین پدیدههای پیچیده را ناشدنی میگردانند، به «آگنوتیسیسم» نزدیک میگردد. اما در«نمی دانم» لاادری گریهای نمونهٔ «لاک» و «هیوم» نمیماند. پس به بصیرت راه میجوید تا به شناخت پذیری «چیزها» برسد. عین القضات ماده را قدیم میداند، نهآفریده شده(حادث)، اما به متافیزیسم هم چشم دارد. با این حال، متافیزیکی که از دید وی شناخت پذیر است، اما با «چشم بصیرت که خود خورشید است.» چنین نگرشی یک اعتماد به نفس بزرگ انسانی، یک اراده سترگ و ضد دینی را به نمایش میگذارد، و با اعلام جنگ با دین، نشانه دارد. عین القضات در مهمترین کتاب فلسفی خویش، «تمهیدات»، همانند ابوسینا، «معاد» (بازگشت) یکی از مهمترین ارکان و اصولی دین اسلام را غیرعقلانی و مردود میشمرد. عین القضات در یکی از نوشتههای خویش، درآن هنگام که حتا هنوز از مذهب فاصله نگرفتهاست «در بیان حقیقت و حالات عشق» چه شیوا و توانا مینویسد: “ای عزیز... اندر این تمهید، عالم عشق را خواهیم گسترانید. هرچند که میکوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان میدارد، و با این همه، او غالب میشود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟!»
کارم اندر عشق مشکل میشـــود
خان و مانم در سر دل میشــــود
هرزمان گویم که بگریزم زعشق
عشق پیش از من به منزل میشود
... در عشق قدم نهادن، کسی را مسلم شود که با خود نباشد، و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است، هرجا که باشد جزاو رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند... کار طالب آنست که در خود، جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی؟»
و چه این بیان به نگرش «اریک فروم» در «هنر عشق ورزیدن» نزدیک است که میگوید:
«عشق پاسخی ست به پرسش وجود انسان.»
اریک فروم، همانند عینالقضات، عشق را فدا کردن مینامد، اما درست به برداشت وی نه مجنون وش و خود-آزار، بلکه آن فدایی که نه «ترک چیزها و محروم شدن و قربانی گشتن.» و چنین از گذشتن از خویشتنی ست که «فضیلت» و «برترین برآمد انسانیاش مینامد. عشق نیروییست تولید گر عشق. به بیان کارل مارکس، «عشق را تنها میتوان با عشق مبادله کرد.» و در چنین مبادلهای ست که اصالت فردی در باز تولیدی انسانی به برآیند پیوندها تکامل مییابد.
به اینگونه، عشق به بیان و چشم انداز عینالقضات، نوعی بیان اجتماعی است، نه میل و نیازی فردی. درعشق پیوستار عشق، فدا و عشق، مکاسفهاست و انکشاف، کشف انسان نوعی است، کشف انسان به مفهوم خویش و انسان اجتماعی و همزمان، انسان عاشق، عاشق هستی، عاشق انسانی دیگر، عاشق زندگی، که انسان غیر عاشق به انسان بودگی خویش پی نمیجوید و چنین بیگانه با عشقی، بیگانگی با خویشتن است و ستیزه گر با خویشتن خویش و بودوارگیاش بیهوده و ناگوار. این سیر و سلوک و مکاشفه، هم نیازمند مهربانیست و هم آگاهی، هم خرد را چشم است و هم بصیرت را خورشید درون؛ دیدن با چشم دل، اشراق و چیرگی بر، از خود بیگانگی وشییوارگی، در این وادی پر خوف و راز، باید که «جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی». عشق پدیدهٔ منطقی و بلوغ است. تکامل و رشد طبیعی را پویهگر و پرورشی طبیعی است، انسان - سرشتی و گوارا. اینگونهاست که عینالقضات و حلاج به عشق مینگرند، به دریای بیکران و قد افراخته، سر برافراشته میروند در آةش، جان میبازند، اما ظفرمندانه.
بر خاست خروش عاشقان از چپ و راست
در بتکده امروز ندانم که چه خاست
در بتکده گر نشان معشوقه ی ماست
از کعبه به بتخانه شدن نیز رواست
***
آرند یکی و دیگری بربایند
با هیچ کس این راز همی نگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند
پیمانه تویی، با ده به تو پیمایند
***
دوش ان بت مست دست در اغوشم کرد
بگرفت مرا و حلقه در گوشم کرد
گفتم صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد
****
صیاد همو، دانه همو، صید همو
ساقی و می و حریف و پیمانه همو
گفنم که ز عشق او به میخانه شوم
دیدم که بت و حاکم بتخانه همو
***
در عشق، ملامتی و رسوایی به
کافر شدن و گبری و ترسایی به
پیش همه کس، عاقل و رعنایی به
وندر ره ما،رندی و رسوایی به
کوردلان او را بر در مدرسه ای که در آن به تربیت شاگردان می پرداخت بر دار کردند. سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریایی آلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند و خاکسترش را بباد دادند. با او همان کردند که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
و آن هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم
***
از رساله ی لوایح: عین القضات همدانی
آن چه گفتهاند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آن که در مقام وصال راستست. زیرا که در فراق امید وصالست و در وصال بیم هجر، اما با درد فراق ساختن و خود را به خود برانداختن از دید امتناع وصول بود و این از تفرقه خالی نیست. زیرا که در درد انیّت این باقی بود و در وصول بهوّیت او در باقی بود:
او را که بقای او به باقی باشد
بر گوی ز بندگی چه باقی باشد
هشیار چگونه گردد از مستی عشق
چون پادشهش به ذات ساقی باشد
بیاییم و خردورزی، دلیری در بیان اندیشه های تازه و نوجویی را از عین القضات بیاموزیم. در سرزمین ما از مانی و مزدک تا عین القضات و حلاج و سهروردی و تا امروز، فیلسوفان را کشته اند. چرا؟
پی نوشت: آنچه در باره زندگی عین القضات در این نوشته هست، از نوشته ارجمند آقای عباس منصوران است که در تارنمای ایشان آمده است( اندکی کوتاه شده) با سپاس از ایشان. دست مریزاد.
منبع:www.wikipedia.com