وب نوشتهای عرفانی و ادبی

ادبی ؛ عرفانی و ...

وب نوشتهای عرفانی و ادبی

ادبی ؛ عرفانی و ...

وب نوشتهای عرفانی و ادبی
عابدان از گناه توبه کنند
عارفان از عبادت استغفار

نشانی در بلاگفا : http://mrfarzi.blogfa.com

کانال: https://t.me/erfaan_amali
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان
آخرین نظرات

در ایامی که در تبریز مهمان مرحوم حاج میرزا عبدالله مجتهدی بودم، یک روز به ایشان عرض کردم: دلم می خواهد شهریار را ببینم. پدر شهریار آمیرآقا، سیدی بود از اصحاب حاج میرزا حسن آقا مجتهد – جدّ آقای حاج میرزا عبدالله – که وقتی در جریان مشروطه حاج میرزا حسن آقا را به تهران شِبْهِ تبعید کردند و قریب به یک سال در تهران ماند، او نیز همراه حاج میرزا حسن آقا رفت و همراه وی به تبریز برگشت. شهریار نیز به آقای مجتهدی ارادت داشت و در اختیار وی بود.

 

 آقای مجتهدی فرمود: من به شهریار می گویم بیاید. لذا به محمد شفیق[1] فرمود به شهریار بگو بیاید تا او را ببینیم. شفیق نزد شهریار رفت و شهریار عذرخواهی کرد و گفت که متأسفانه الآن مریض هستم و هیچ قدرت حرکت ندارم. اگر ممکن است آنها تشریف بیاورند.

در خدمت آقای مجتهدی به منزل شهریار رفتیم و در زدیم. خود شهریار آمد و در را باز کرد و گفت: اگر می دانستم حالم مثل الآن خواهد بود، خودم شرفیاب می شدم. آن وقت که جواب نفی دادم، بچه ام را بغل گرفته و چند قدم برده بودم ولی آنقدر دست و پایم درد گرفت که خیال می کردم نمی توانم از جایم حرکت کنم. وقتی وارد منزل شدیم، شهریار دست آقای مجتهدی را بوسید. آقای مجتهدی قبلاً به شهریار پیشنهاد کرده بود شعری درباره مدینه بسراید تا مداحان در هنگام ورود به مدینه آن را بخوانند و مضمون و محتوای آن را آقای مجتهدی به شهریار تعلیم کرده بود. شهریار در آن جلسه اشعاری را که سروده بود، خواند.

یکی از ابیاتی که از آن مجلس در خاطرم مانده این است:

بیان ما رسای ای صفت نیست

به قاموس بشر اینجا لغت نیست[2]

چند روز قبل از آن ملاقات، در کتابی درباره ستّارخان از حاج اسماعیل آقای امیرخیزی که از رجال سطح بالای تبریز و منشی ستّارخان بود، خواندم: در فلان روز حاج میرزا حسن آقا مجتهد از تهران وارد تبریز شد. من از شهریار پرسیدم: شما در چه تاریخی متولّد شدید؟ شهریار گفت: تاریخ تولدم را نمی دانم ولی موقعی که پدرم در خدمت حاج میرزا حسن آقا به تبریز بازگشت، من کودکی حدوداً سه ماهه بودم. من به شهریار گفتم: حاج اسماعیل آقای امیرخیزی تاریخ دقیق ورود حاج میرزا حسن آقا مجتهد را نوشته است. آن وقت من تاریخ دقیق ورود را حفظ بودم ولی الآن فراموش کرده ام. نتیجه اش این بود که شهریار حدود سال ۱۳۲۶ متولّد شده است. وقتی این را گفتم، شهریار تاریخ تولدش را یادداشت کرد.

 

از شهریار پرسیدم: شما از کی شاعر شدید؟ گفت: وقتی ۷-۸ ساله بود، کم و بیش اشعاری می سرودم ولی فوران ذوق شعری من در هجده سالگی بود. قضیه اش این بود که موقعی که من به مدرسه می رفتم، با دختری در مدرسه مان آشنا شدم. او گاهی مطالبی درسی از من می پرسید. در حدود هجده سالگی قرار شد با هم ازدواج کنیم. در همان موقع پسرعموی رضاخان خواستگار این دختر شد و چون زور ما به دستگاه رضاخان نمی رسید، تسلیم شدیم و سرانجام آن دختر با پسرعموی رضاخان ازدواج کرد. در همان وقت ها خواب دیدم: من با آن دختر در استخری مشغول شنا کردن هستیم که ناگهان دختر در آب غرق شد و من برای نجات دادن او در آب فرو رفتم ولی ناگهان چیزی به دستم آمد. افرادی که در اطراف استخر نشسته بودند، گفتند: «گوهر شب چراغ» پیدا کرده! «گوهر شب چراغ» پیدا کرده! از همان وقت ذوق شعری در من فوران پیدا کرد.

شهریار می خواست بگوید: «گوهر شب چراغ» همان ولای اهل بیت علیهم السلام است و قریحه شعری من درباره ولایت اهل بیت علیهم السلام است.

 

از جمله مطالبی که در آن جلسه از شهریار شنیدم این بود:

وی درباره آیه: «و لقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم»[3] گفت: من سجده ای کردم و گفتم: سر از سجده برنمی دارم تا این آیه برایم حل شود. در آن وقت به من اینگونه تفهیم شد که مراد از «سبعا من المثانی» چهارده معصوم علیهم السلام است و این آیه یکی از مواردی است که قرآن را با عترت توأم قرار داده است. من اشکالی به نظرم آمد و آقای مجتهدی هم می گفت: این اشکال به نظر من هم آمد. اشکال این بود که به پیغمبر، سیزده معصوم داده شد. فرمود با خود گفتم: او اشکال را دفع خواهد کرد. همین گونه هم شد و شهریار در دفع این اشکال گفت: خدا به پیغمبر چهارده نور داده است: یکی نور نبوّت و دیگری سیزده نور ولایت.



[1] محمد شفیق شخصی بود اداری که اداره نمی رفت ولی حقوق اداری به او می دادند، علتش این بود که اداری ها برای امورشان به او محتاج بودند تا او رابط میان آنها و علما باشد. پدرش روحانی و در آن وقت از دنیا رفته بود. شفیق آدم بسیار خوبی بود و شب های پنجشنبه یا جمعه مجلس روضه ای داشت. با علما خیلی مرتبط بود و شاید با هر یک از شخصیت های تبریز اعم از عالم و غیرعالم که ارتباط پیدا کرده بود، به او خدمتی انجام داده بود. شنیدم وقتی شفیق از دنیا رفت گویی مرجعی از مراجع از دنیا رفته است با این که اداری بود، علتش این بود که به همه خدمت کرده بود. کارهای استثنایی فراوانی انجام داده بود. خیلی قوّی الحافظه بود. منازل همه علمای تبریز را بلد بود و می دانست هر یک از علما با چه کسانی رفیق اند و میان کدام یک شکرآب است. خلاصه علمای تبریز را کاملاً می شناخت. همین سبب شده بود اداری ها به او احتیاج داشته باشند. برای نمونه: سناتوری از مکّه آمده بود و می خواست دو سه شب سور بدهد. او برای انتخاب مدعوّین به شفیق محتاج بود، چون شفیق می دانست کدامیک از آقایان با هم رفیق هستند تا آن عده را برای یک شب دعوت کند و میانشان بگو مگو رخ ندهد. در تبریز آن دوره در مجالس بگومگو زیاد رخ می داد و گاهی مجلس را خراب می کرد. شفیق برای هر شب عده ای از علما را که با هم هم سنخ و رفیق بودند، دعوت کرد.

شفیق سلامت روح خاصی داشت و اگر می دید میان دو عالم شکرآب است، نمی خواست این حالت ادامه پیدا کند، لذا نزدیکی از آنها می رفت و مطلبی جعلی در مدحش از قول دیگری نقل می کرد. آن آقا هم اظهار امتنان و تشکر می کرد و حرف این را نیز برای او نقل می کرد و به همین شیوه میان آنها صلح و صفا ایجاد می کرد. او در این جهت خیلی ساعی بود.

من نیز خاطره ای از شفیق دارم:

تابستان ها در تبریز مهمان آقای مجتهدی می شدم. من همان روزهای اوّل می خواستم خداحافظی کنم ولی آقای مجتهدی می گفت: این حرف ها را نزن، و گاهی دو ماه تابستان ما را نگه می داشت و از ما پذیرایی می کرد.

در همان ایام گاهی عده ای از علماء اطراف بستان آباد – ۱۰ فرسخی تبریز – برای دیدن ما می آمدند. موقعی که می خواستم به تهران و قم مراجعت کنیم، آنها ما را به بستان آباد و اطراف دعوت می کردند. به یاد دارم یک سفر آقای حاج سید مهدی روحانی هم با ما بود. آقایان تبریز از جمله آقای حاج میرزا عبدالله و محمد شفیق هم به عنوان بدرقه همراه ما مهمان اهل علم بستان آباد می شدند. دو شب مهمان آنها بودیم. از بستان آباد به سمت تهران ماشین نبود لذا باید از تبریز ماشین می آمد و در بستان آباد توقف می کردند تا ما سوار شویم. وقتی خواستیم سوار ماشین شویم، راننده ساز و آواز ضبط را روشن کرده بود و ظاهر امر چنین بود که تا تهران برنامه همین است. آن وقت ها ماشین ها به کندی حرکت می کردند و همین مشکل را دوچندان می کرد. وقتی می خواستیم سوار ماشین شویم، شفیق پیش راننده رفت و با او حرف زد. نمی دانم به او چه گفت که در طول سفر مسافران هر کاری کردند که راننده ساز و آواز بگذارد قبول نکرد و تا تهران اصلاً ضبط را روشن نکرد. (ش)

[2] این شعر که با عنوان «در ورود به مدینه طیبه» در دیوان شهریارن آمده چنین آغاز شده است:

حسب الأمر حجة الاسلام حضرت آقای حاج میرزا عبدالله مجتهدی:

سلام ای سرزمین وحی و الهام

سلام ای شهر شهنشاه اسلام

سلام ای پایتخت پادشاهی

سلام ای پایه عرش الهی

سلام ای کان الماس فتوّت

سلام ای کاخ سلطان نبوّت

سلام ای سردر کاخ خدایی

حریم بارگاه کبریایی

سلام این مشرق مشکات ایمان

سلام ای عرشه قندیل رحمان

این شعر بیش از صد بیت است. (کلیات دیوان شهریار، انتشارات زرّین و نگاه، چاپ نهم، سال ۱۳۶۹، ج۲، ص۱۰۵۹).

[3] الحجر (۱۵): ۸۷.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۲۲
محمدرضا فرضی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی